ازبکستان (مصاحبه با رادیو زمانه)
میهمان برنامهی امروز «همسایگان» خانم مریم سطوت، مهاجر سیاسی در دوران شوروی سابق در تاشکند است که گفتوگوی صمیمانه و خودمانیای با هم داشتیم. نام مریم سطوت شاید برای بسیاری از خوانندگان سایت زمانه آشنا باشد. چون مدتی پیش، مطلبی از ایشان در ارتباط با سفری که به تاشکند، پایتخت ازبکستان داشتند، در این سایت به چاپ رسیده بود.
احساس کردم که خانم سطوت هنوز ناگفته های زیادی از تجارب زندگی نسبتاً طولانی خود در تاشکند در دوران شوروی سابق دارند. برنامه همسایگان نیز جایی است برای تقسیم دیده ها و تجربه ها در میان هم زبانان خود.
خانم مریم سطوت شش سال در تاشکند زندگی کرده است و با روزنامهی تاجیک زبان «آواز تاجیک» در شهر تاشکند، همکاری میکرد. وی از دوستان نزدیک روزنامه نگار قربانی تاجیک، زنده یاد محی الدین عالم پور، بود و در صحبتهای خود از او نیز یاد میکند.
اما در برنامه امروز، از نوروز شروع میکنیم. نوروز در دوران شوروی:
همانطور که میدانید در منطقهی ازبکستان، تاجیک ها و روسها نیز در کنار ازبکها زندگی میکنند. در سطح شهر تاشکند، برگزاری نوروز را آن گونه که در ایران همه مردم به آن مشغولند، جشن میگیرند، خرید میکنند و سفرهی هفت سین پهن میکنند، اصلا نمی شد دید.
اما وقتی از دوستان تاجیکم در روزنامه تاجیکی زبان «آواز تاجیک» که دو سال با آن همکاری میکردم، پرس وجو کردم، گفتند که آنها این روز را بیشتر در خانه هایشان برگزار میکنند. ولی باز نه به آن مفصلی که ما در ایران برگزار میکردیم. سنت سفره هفت سین آن اهمیت و نقشی را که برای ما دارد، برای آنها نداشت. برگزاری نوروز برای آنان، بیشتر جنبه اجرای سنت دید و بازدیدهای فامیلی را در خود دارد.
به نظر شما، سیاست شوروی روی شیوه برگزاری نوروز در این منطقه مؤثر بود؟ و اساساً چرا مردم نوروز را به خانه هایشان برده بودند؟
شاید چون این جشن در کل جامعه اجرا نمیشد، تاثیر خود را روی تاجیکهای منطقه هم گذاشته بود. چون اکثر آنها تاجیک هایی بودند که دیگر حتی در شناسنامه و مدارک شناساییشان هم به عنوان ازبک شناخته میشدند. خود تاجیک ها میگفتند که پدرانشان تاجیک بوده اند، اما بعداً هویتشان تغییر داده شده بود و به عنوان ازبک شناخته میشدند.
از یک سو، نوروز از سوی دولت به عنوان یک جشن رسمی و جمعی برگزار نمیشد، از سوی دیگر ازبکها هم آن را برگزار نمیکردند و روسها نیز که اصلاً آن را نمیشناختند. در نتیجه برای تاجیکهای منطقه هم تبدیل به سنتی شده بود که بیشتر در خانه با آن روبرو بودند.
البته ازبکها نوروز را میشناختند و به ما میگفتند که در دوشنبه، این جشن را خیلی مفصل برگزار میکنند. یکی از دوستان من، زنده یاد آقای عالم پور، عکاس و خبرنگار تاجیک، به من میگفتند که شما باید نوروز به شهر دوشنبه بیایید تا ببینید که نوروز در تاجیکستان هم مانند ایران باشکوه برگزار میشود. ولی در خود ازبکستان و در تاشکند که من زندگی میکردم، اینطور نبود.
صحبت از برگزاری نوروز باشکوه در تاجیکستان، مربوط به چه سال هایی میشود؟
به یاد آوردن تاریخ دقیق آن برایم کمی سخت است؛ اما فکر میکنم در فاصلهی سالهای میان ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۶ بود.
یعنی در دوران پروستریکا؟
بله بعد از روی کار آمدن گارباچف.
خانم سطوت، از زندگی اقوام ازبک، تاجیک و روس در کنار هم صحبت کردید. نوشته تان را هم با همین موضوع شروع کرده بودید و در آنجا هم از زندگی این اقوام در صلح و صفا در کنار هم میگویید. آیا این حالت را در کشورهای دیگر هم تجربه کرده اید یا این که منحصر به ازبکستان بود؟
زمانی که من در تاشکند زندگی میکردم، روسها تقریبا ۳۰درصد جمعیت شهر را تشکیل میدادند و اکثر مراکز دولتی و ادارات در دست آنان بود. ازبکها را هم میشد در این مراکز دید، اما تعدادشان کمتر بود و بیشتر به عنوان کارمند مشغول به کار بودند و یا شاید در ارگانهای مشخصی حضورشان نمود داشت.
تعداد تاجیکها هم در منطقه بسیار کم بود و حضور نامحسوسی داشتند. با وجودی که تیراژ روزنامه تاجیکی ای که ما منتشر میکردیم بالا بود، اما تاجیکها را در سطح شهر نمیشد دید. چون دیگر به زبان تاجیکی هم صحبت نمیکردند و زبانشان یا روسی و یا ازبکی بود.
در سفری که اینبار به آنجا داشتم، متوجه شدم که تعداد روسها به شدت کم شده است. ابتدا فکر کردم شاید الان که دولت در دست ازبکها است و پستهای مهم دولتی را آنها دارند، به روسها فشار آمده و یا محدودیتهای قومی برایشان ایجاد کردهاند.
اما وقتی بیشتر جویا شدم، متوجه شدم که مساله فقط کاری بوده است. میزان بیکاری بالا رفته و روسها به دنبال کار، به کشورهای بلاروس سفر کردهاند.
روسهایی که میتوانسته اند بروند و امکانات داشتند، رفته بودند و آنهایی که مانده بودند، نه تنها دیگر در جامعه موقعیت های برتر را نداشتند، بلکه در موقعیت های شغلی و مالی ضعیفتری زندگی میکردند. میشد دید که خانه های اعیانی شهر دیگر متعلق به ازبکها و نه روسها است.
اما از سوی دیگر، مسئولین دولتی از این که روسها از منطقه بروند هم به شدت ناراحت و نگران بودند. آنها میگویند که متخصصین منطقه اکثرا روس هستند. هنوز زمان زیادی لازم است تا نسلی از ازبکها رشد کند و بتواند تخصص بگیرد و حیف است روسها که متخصصین خوبی هم هستند، از منطقه بروند. به همین دلیل، من زمینه ای را نمیدیدم که روسها از زاویه مسایل قومی اذیت شده باشند و به این دلیل از تاشکند رفته باشند.
تاشکندی که در دوران شوروی ترک کرده بودید، چقدر با تاشکندی که سال ۲۰۰۸ دیدید، تفاوت کرده بود؟
در گذشته، بیشتر روسها بودند که لباسهای شیک تری میپوشیدند. خانمهای روس اغلب لباسهای اروپایی بر تن داشتند و ازبکها اکثراً لباسهای محلی خود را میپوشیدند. این تفاوت در پوشش، در سطح شهر خیلی محسوس بود. اما این بار بیشتر ازبکها لباسهای اروپایی بر تن داشتند و تعداد روسها خیلی کم شده بود.
چیز دیگری که خیلی جلب توجه میکرد، این بود که ازبکهایی که پوشش محلی داشتند، در کنار دیگرانی که لباسهای اروپایی بر تن داشتند، همه جا در کنار هم دیده میشدند. هیچ تفاوت احساسی و رفتاری هم در میان آنان دیده نمیشد.
البته در گذشته هم من برخورد خاصی در میان روسها و ازبکها نسبت به هم نمیدیدم، اما خود ازبکها کمتر تمایل داشتند در جاهایی که روسها بیشتر رفت و آمد دارند، دیده شوند. مثلا در کافه های مدرنتر و یا خیابانهای شیکتر شهر، روسها بیشتر دیده میشدند. اما الان دیگر اینطور نیست. در خیابان اغلب ازبکها و ازبکهایی که بیشتر به سبک غربی لباس پوشیده اند را میتوان دید.
در مطلبتان اشاره کرده اید که افراد نسبتاً مدرن به زنانی که با روسری در جمع ظاهر میشدند، با دیده تحقیرآمیز نگاه میکردند. ممکن است در این باره توضیح بیشتری بدهید؟
در گذشته اینطور بود. آن زمان جامعه طوری تقسیم شده بود که روسها موقعیت برتر را در جامعه داشتند و ازبکها از موقعیت پایین تری برخوردار بودند. اکثر ازبکها هم روسری سر میکردند. البته نه مثل ایران، اما چیزی شبیه به روسری بر سر داشتند.
اما اتفاقاً در سفر اخیر این برخورد را دیگر حس نمیکردم. در این دوره کسانی که روسری سر داشتند، کسانی که بدون روسری بودند و کسانی که اروپایی پوشیده بودند یا نپوشیده بودند، در بازار، خیابان، مغازه ها، همه جا خیلی راحت در کنار هم زندگی میکردند.
به خصوص که در ازبکستان چه در گذشته و چه امروز حضور خانمها در خیابان خیلی محسوس است. چون بسیاری از زنان در حال کار کردن هستند و انجام خیلی از مشاغل بر عهده زنان است.
به همین دلیل، تعداد زنانی که در خیابان دیده میشوند زیادند؛ آنها یا در حال رفت و آمدند یا در مغازه فروشندگی میکنند یا در رستوران کار میکنند و یا در بازار نشسته اند و فروشنده هستند. به همین نسبت هم زن بی روسری و زن باروسری را هم میبینید که در بازارچه کنار هم نشسته اند و جنس میفروشند.
مجسمهی امیر
تیمور در تاشکند
به نظر شما، سنتگرایی در سالهای بعد از فروپاشی شوروی، بر مدرنیسمی که در سالهای ۸۰ به آسیای میانه راه یافته بود، غلبه کرده است؟ و فکر میکنید این سنت گرایی یا روی آوردن به اسلام چقدر ممکن است برای ازبکستان تهدید کننده باشد؟ رییس جمهور ازبکستان بارها از هجوم فرهنگ اسلامی کشورهای همسایه ابراز نگرانی کرده است. آیا شما زمینه ای برای این نگرانی احساس کردید؟
بله؛ در گذشته و زمانی که من در تاشکند زندگی میکردم، نمود مذهبی در شهرها و در میان مردم دیده نمیشد. ولی همان زمان هم یکی از دوستان تاجیکم، مرا یک روز آخر هفته برای ناهار به منزلشان که خارج از شهر تاشکند بود، دعوت کرد. وقتی به آنجا رفتم، او را در خانه، با قیافه دیگری دیدم و کلاً فردی که در اداره میشناختم با شخصیتی که در خانه دیدم، خیلی تفاوت داشت.
در منزل این دوست تاجیک، زنها جدا از مردها غذا میخوردند. دوست من در خانه روسری بر سر داشت. فضای خانه او و فرهنگ حاکم بر آن با اداره کاملا تفاوت داشت. در حالی که او دانشگاه را تمام کرده بود، لیسانس داشت و کار میکرد.
حتی وقتی ازدواج میکرد، از او پرسیدم که همسرش را چگونه انتخاب کرده است. پاسخ داد: «من انتخاب نکردم، برایم انتخاب کردهاند. این وظیفه پدر و مادرها است». حتی برای دختری در این سطح هم باز پدر و مادرها انتخاب میکردند. یعنی در خانه ها همچنان سنتها و یک سری تفکرها و آداب و رسوم سنتی وجود داشت. ولی در جامعه دیده نمیشد.
اما در سفر دو سال پیش، به طور وسیع در جامعه با این مساله برخورد کردم. اولاً مسجدهای زیادی ساخته شده بودند که قبلا وجود نداشتند. دوماً متوجه شدم که از بسیاری از مراکز قدیمی و باستانی و مقبره های شخصیتهای علمی که در بخارا و سمرقند کم هم نیستند و به هیچوجه به اسلام ربطی پیدا نمیکنند، استفاده های اسلامی میشود.
در نوشته ام مثالی زدهام که در رصدخانه اولوق بیگ در حال بازدید بودیم. راهنمای ما در حال توضیح این مساله بود که چگونه اولوق بیگ در این رصدخانه کار میکرده و با چه محاسبات دقیقی ساعتهای روز را محاسبه میکرده است. طوری که تفاوت محاسبات او با امروز شاید تنها در حد ساعت و دقیقه باشد.
در همین حال چند پیرزن به رصدخانه آمدند و نگاه میکردند. من از علاقه آنها به رصدخانه تعجب کرده بودم. راهنمای ما ضمن عذرخواهی از ما، به سوی خانم های مسن رفت و برای آنان دعا خواند که مثلا امیدوارم خدا شما را به خواسته هایتان برساند و… بعد هم هرکدام از این خانم ها پولی به او دادند.
وقتی برگشت، ماجرا را از او پرسیدم. گفت: آنها خواسته اند من برایشان دعایی بخوانم. چون فکر میکنند این مکان یک مقبره مذهبی است و کسی که اینجا خوابیده، فردی مذهبی است. پرسیدم که چرا به آنها نمیگوید، اینجا مکان مذهبی نیست. گفت: نه بگذار باور کنند! این باورها بد نیست که مردم داشته باشند.
این صحنه را در جاهای دیگری هم دیدم؛ مثلا برای بازدید یک مدرسه علمی رفته بودیم و میدیدم که مردم وقتی وارد میشوند، در مدرسه را میبوسند. در حالی که این مکان، یک مرکز علمی بود. درک من این بود که از این موضوع بیشتر سوءاستفاده و یا استفاده های مالی میشود. که میتواند نشان از گسترش فرهنگ مذهبی باشد. این پیرزنها که طی این ۲۰ سال به دنیا نیامده بودند.
با توجه به این که مردم در دوران شوروی
خط عربی را نمیتوانستند
بخوانند، هرنوشته ای را به این
خط میدیدند، فکر میکردند آیه ای از قران است. همین
موجب یک سری از این اشتباهات
میشود. به نظر شما، این نوع برخوردها بیشتر ترویج
خرافات به جای دست پیدا کردن مردم
عادی به دانش دینی است؟ و این موضوع تا چه حد
برای جامعه خطر دارد؟
من فکر میکنم، کلاً خود دروغ
گفتن به
مردم خیلی خطرناک است. چون این دروغ میتواند
امروز یک دروغ خیلی بی خطری مانند
آنچه در رصدخانه اولوق بیگ
افتاد، باشد که خود این شخص هم فکر میکرد از این
طریق کمکی به این پیرزنها میکند
و از نظر روحی به آنها آرامش میدهد. ولی در جای
دیگری میتواند دروغی باشد که
ضربه خطرناکی به آدمها بزند.
یا این که دیدم، مجسمه تیمور در جایگاه مجسمه لنین ساخته شده است و این که امروز تیمور به عنوان سمبل وحدت ازبکستان شناخته میشود. بدون این که یک ذره در تاریخ، در کتابهای تاریخی، در موزه تیمور به جنگها و خونخواری تیمور اشاره شود و گفته شود که او چقدر مردم را کشته و چقدر خون ریخته است. این هم دروغ دیگری است که ضربه میزند و نمیتواند وحدت بخش باشد.
همانطور که در مطلبم هم نوشته بودم، سمبل وحدت میتوانست علی شیرنوایی باشد، شخصیتی فرهنگی، شخصیتی که مردم سالها با شعرهای او زندگی کرده اند. در خانه ها پدرها شعرهای او را برای بچه ها خوانده اند و آنها با این شعرها بزرگ شده اند. این میتواند یک نقطه وحدت دهنده برای ازبک ها باشد. ولی خُب، میبینیم که سیاست امروز راه دیگری را پیش میبرد.